سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نخستین عوض بردبار از بردبارى خود آن بود که مردم برابر نادان یار او بوند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :17648
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/19
6:44 ص
نمایشنامه و فیلمنامه

/ صدای قدم ها/

پیرمرد:

حالا بهت نشون میدم با کی طرفی

پیرزن:

فکر کردی زرنگی؟ هوم، نوبت منه بهت نشون میدم با کی طرفی آقا

پیرمرد:

راس میگی ها...من اصلاً یادم نبود با کی طرفم ها

پیرزن:

خوبه، بعد پنجاه سال زندگی مشترک، بالاخره فهمیدی با کی طرفی

پیرمرد:

حالا که من فهمیدم با کی طرفم بیا برگردیم سرخونه زندگیمون، خوب نیس توی این سن و سال از هم طلاق بگیریم

پیرزن:

هوم، دیدی نفهیدی با کی طرفی

پیرمرد:

حالا مگه من، جز اقدس خانم، با کی طرفم ها؟

پیرزن:

معلومه، با یه زن که زن نیس

پیرمرد:

اینو که خودمم می دونم

پیرزن:

حیف..حیف که یه بار نگفتی با یه شیر زن طرفی که یکی مثل تورو تشنه می بره لب چشمه و تشنه برت می گردونه

پیرمرد:

برمنکرش لعنت!

پیرزن:

/ با لحن جاهلی/ بشمار!

پیرمرد:

شمردم، خیالت راحت چیزی ازش کم نشده

پیرزن:

از چی؟

پیرمرد:

از ستم هایی که بهم شده، به قول امروزی ها از رعایت نشدن حقوق بشرم

پیرزن:

یعنی میگی من به تو ستم کردم ها؟

پیرمرد:

نه بابا...من کی باشم از این حرفها بزنم

پیرزن:

چرا! ته دلت اینو میگه! باشه..وقتی ازت طلاق گرفتم و رفتی یه زن ظالم ودیکتاتور گرفتی، اونوقت قدر منو می دونی

پیرمرد:

وای ظالم تر هم هس!؟

پیرزن:

چی؟ چی؟ یعنی من با این قلب مهربونم، ظالمم؟

پیرمرد:

نه..نه.. اصلاً میگم بیابرگردیم سرخونه و زندگیمون

پیرزن:

نه..تو دیگه به اون خونه برنمی گردی

پیرمرد:

چرا؟

پیرزن:

چون پنجاه ساله همش توی کارهای من دخالت می کنی!

پیرمرد:

کدوم کارها؟

پیرزن:

خیلی ، مثلاً تربیت بچه!

پیرمرد:

آخ نگو که دلم خونه

پیرزن:

از دست من؟

پیرمرد:

نه، از دست تربیت بچه هامون!

پیرزن:

مگه اونها چیکارت کردند؟

پیرمرد:

هیچی! دخترمون، چشم بد دور، واسه خودش مردی شده!

پیرزن:

مگه بده؟

پیرمرد:

نه کی گفته بده؟! در عوض پسرمون واسه خودش یه کدبانویی شده، بازم چشم بد دور از هر انگشتش هنر پشت هنر می باره

پیرزن:

داری متلک میندازی! دیگه با تو زندگی کردن محاله! بریم زود از هم طلاق بگیریم!

پیرمرد:

باشه بریم! اما نمی دونم چرا دلم واسه دخترمون می سوزه

پیرزن:

چون قراره بدون پدر بمونه؟

پیرمرد:

نخیر! سی و چندسالشه،به هر خواستگاری جواب رد میده هیچ، بلد نیس یه دم پختک هم بپزه!

پیرزن:

خب نپزه، وقتی کافی شاپ و پیتزا فروشی هست، این کارها دیگه دمده شده

پیرمرد:

بله حق با توست! حالا از اون بدتر، پسرمونه، چهل و دو سالشه، اما نمی تونه کوچیک ترین مسئولیت زندگی رو گردن بگیره

پیرزن:

خب، نتونه! با زنش تقسیم کار می کنه

پیرمرد:

زن؟ هوم، کدوم زن؟

پیرزن:

به کوری چشم حسودها یه زنی براش بگیرم که بیاد و جمعش کنه!

پیرمرد:

حتماً دامادمونم میاد و برای دخترمون غذا می پزه!

پیرزن:

بله!

پیرمرد:

بریم...بریم که تا حالاش هم دیرمون شده

پیرزن:

باشه! بریم از هم طلاق بگیریم، تا حالاش هم صبر من به خاطر بچه هامون بوده!

پیرمرد:

حق با توست! منم به خاطر اونا خیلی صبر کردم، اما حیف، اونی که می خواستم نشد

/ صدای قدم ها/

پیرزن:

حالا کجا داری میری با این عجله؟

پیرمرد:

/ صدا کمی ضعیف/ برای طلاق عزیزم!

پیرزن:

گفتی عزیزم، باشه، بخشیدمت دیگه ازت طلاق نمی گیرم!

پیرمرد:

/ صدا ضعیف است/ نه...نه...دیگه اون کلاهه سرم نمیره! من رفتم، تو هم بیا!

پیرزن:

اِ...رفت... بذار به خونه زنگ بزنم، به فرشاد بگم حواسش به غذا باشه! الانه دخترم،مریم با ماشین دنبالمون بیاد و مارو به خونه برگردونه!

 / صدای گرفتن شماره ی تلفن همراه/

/ موزیک/

 


93/7/18::: 11:22 ص
نظر()
  
  

زیبایی

خودش را خوب در آینه دید ؛قشنگ نبود و با آن صورت پر از چین و چروک بد جوری توی ذوق می زد.عصبانی شد.خواست با مشت بزند و آینه را بشکند ،یاد همسایه هایش افتاد که هر وقت او با غرغرهایش آنها را آزار می داد ،بی توجه نگاهش می کردند و می گفتند :«مهم نیست قشنگ نیستی، قشنگ اینه که مهم نیستی!»

امکانات

خوب به بطری نوشابه نگاه کرد ؛یک مارک براق خارجی داشت و ظاهرش هم حسابی برق می زد . بازش کرد ،بوی خوش و به دنبالش گاز آن زد بیرون . چند قطره از آن را نوشید ،  لذت برد و سر کیف آمد وخودش را به دیوانگی زد و گفت :« آب داره ،گاز داره ،قوطیش هم برق داره ،کاش خارجیا یه خط تلفن هم براش می کشیدن!»

خانه

مرد جوان توی پارک نشسته بود . غصه می خورد ،آخر جوابش کرده بودند که چون خانه ی مستقل نداری  به تو دختر نمی دهیم . شاید هم حق داشتند؛ چون این روزها داشتن یک خانه ی مستقل از شرایط ازدواج است. ناراحت سرچرخاند ؛ روی یک برگ حلزونی داشت به آرامی راه می رفت. با حسرت به حلزون وصدف رویش نگاهی انداخت و زیر لب گفت : «کاش منم حلزون بودم ،اونوقت مادرزادی یه خونه داشتم .»


93/7/17::: 11:38 ع
نظر()
  
  

 


 

باد تندی وزید. پنجره ها به هم خوردند و تک درخت باغچه ی کوچیک حیاط، محکم سر جاش وایساد.اصلاً نمی شد باور کرد اونجا یه زمونی باغ بزرگی بوده با کلی دار و درخت و پرنده های جور واجور ، که به بهونه ی خونه ساختن، زمینش رو تیکه تیکه کردند و درخت ها رو بریدند و جاشون حوض سیمانی ساختند با یه عالمه ماهی قرمز، اما خیلی زود به اون حوض سیمانی و ماهی هاش هم رحم نکردند و خرابش کردند و اونجا شد محل پارک یه اتومبیل سیاه رنگ که سال ها می شد جا خوش کرده بود و صبح به صبح از اگزوزش دود می زد بیرون و همه رو به سرفه مینداخت. ولی خب، تک درخت به این وضعیت عادت داشت و از جاش تکون نمی خورد. اما همیشه نگران بود که تا کی می تونه همونطور وایسه و به هر کی که میاد توی اون خونه، بگه دور و برش یه زمونی باغ بوده و توی هر فصل زیبایی خودش رو داشته؟

 مثل اینکه اون زمستون با زمستون های قبلی فرق داشت. یعنی آسمون خیلی دست و دلباز شده بود و به جای آفتاب، ابرهارو توی بغلش  گرفته بود. اما این وسط به جای کرم های مزاحم، فکری ذهن تک درخت باغچه ی کوچیک حیاط رو آزار می داد؛ نکنه این زمستون، آخرین زمستونیه که اون داره می بینه؟ آخه هوا ناجوانمردانه سرد بود و همین طور برف می اومد و باد هم دست بردار نبود و مثل دیوونه ها خودشو می کوبید به تنه ی خشکیده ی درخت و شاخه هاشو می شکوند. ولی اون کاری به این کارها نداشت و  با تردید به فردا و فرداها فکر می کرد.

بیچاره درخت ؛ به جای این که نگران خودش باشه، دلش برای پیر زن می سوخت؛ همون پیرزنی که همسن و سالش بود؛ یه چیزی تو مایه های هشتاد ، هشتاد و پنج و شاید هم نود سال . فرقی براش نمی کرد چند سالشه. مهم این بود پیرزن توی بستر بیماری افتاده بود و پنجره ی اتاقش رو بسته بودند و اون داشت مثل شمع ذره ذره آب می شد.توی اون خونه کسی، جز تک درخت چنار نگرانش نبود. حتی یه روز عروس پیرزن کنارش اومد و با خودش گفت :

« داره آخرین نفسهاشو می زنه.»

 هر چند مرگ برای آدمیزاد حقه . اما تک درخت خوب می دونست اگه پیرزن از دنیا بره ، اونم مرده، یعنی پسرش خیلی زود یکی رو اجیر می کنه تا با تبر و اره برقی به جونش بیفته و اونو از ریشه قطع کنه.شایدم خیلی وقت پیش از این مرده بود و خودش خبر نداشت. آخه چند باری پای ریشه اش نفت ریختند که هر جوری هست اونو خشک کنند تا شاید مأمورای شهرداری بیاند و کنده ی بزرگش رو بِبُرند و با خودشون ببرند که توی پارک ها مثل نیمکت یه گوشه بندازنش. اما درخت چنار سخت جون تر از این حرفا بود که با این کارها خم به ابروش بیاره و از میدون فرار کنه، چون بدجوری ریشه هاش به زمین چنگ انداخته بودند و اونو رها نمی کردند؛درست مثل خود پیرزن که عروسش دائم غرغر می کرد و می گفت اتاقش بوی مرگ میده، اما همین که حالش یه کم خوب می شد ، به زور پا می شد و عصا زنان می اومد پشت پنجره و ذوق زده درختش رو نگاه می کرد . وقتی هم حالش خراب بود و نمی تونست از جاش بلند شه، این تک درخت بود که زیر خروار خروار برف، زورکی چندتا شاخه ی خشکیده اش رو برای اون تکون می داد تا شاید این طوری دل پیرزن یه کم خوش باشه و توی اون زمستون سرد  بتونه درد رو تحمل کنه.

بالاخره زمستون با همه ی خوبی ها و بدی هاش داشت تموم می شد و یه هفته ای مونده بود به عید که اون روز نزدیکی های ظهر، عروس و بعدش هم پسر پیرزن با عجله و نفس زنان اومدند توی حیاط و دنبالشون هم یه مأمور شهرداری . اونا با تمسخر به درخت نگاه کردند. بعد کلی برگه ی رنگ به رنگ رو  به مأمور شهرداری نشون دادند و گفتند که این درخت خشک شده و مجوز داریم و تا دیر نشده باید بریده بشه و از این جور حرفا . اما مأمور شهرداری درخت رو خوب وارسی کرد . بعدش لبخندی زد و گفت:

 «نه ! این درخت که زنده اس!»

زن و شوهر هاج و واج موندند چیکار کنند و با تعجب همدیگر رو نگاه کردند . می خواستند چیزی بگند که پنجره ی اتاق باز شد و پیرزن اومد توی قاب پنجره؛

« درخت من زنده اس ! چون خود من زنده ام !»

صداش به باغچه ی کوچیک حیاط گرمی داد و مقداری از برف های روی شاخه ها سر خوردند پایین.مأمور شهرداری خندید. عروس پیرزن غرغر کرد و رفت توی خونه، اما پسرش دید روی تنه ی درخت، کنار گلوله ی برفی که داشت آب می شد، یه جوونه ی سبز روییده؛ یه جوونه ی کوچیک که با زبون بی زبونی داد می زد :

«آهای ...اهل خونه...از خواب زمستونی بیدار شین ... بهار اومده ؛ بهار!»    

                                                                        


93/7/17::: 12:27 ص
نظر()
  
  

آقا:

/ با صدای بم/ برداشت اول

/ موزیک/

/سر و صدای خیابان/+/ صدای قدم هایی/

آقا:

سلام خانم

خانم1:

سلام، هان؟ چیه؟ هوم، این کارها دیگه قدیمی شده! دنبال روش های جدید گدا باشید، تنوع هم بد نیس!

آقا:

راستش چطور بگم، من گدا نیستم! از این کارم عارم میاد

خانم1:

پس چی هستی؟ نیازمندی؟ فقیری؟

آقا:

نه...نه.... من واسه خودم غرور دارم،حالام اگه بچه ام

خانم1:

آهان! حتماً بچه ات مریضه؟

آقا:

آره..آره...

خانم1:

لابد پول کم اوردی و مال شهرستانی؟

آقا:

آره... آره... اینم از نسخه و خرج و مخارج بیمارستان! شما از کجا می دونی؟

خانم1:

واسه این که روزی با صدتا مثل تو برخورد می کنم آقا! برو..برو خدا روزیتو جای دیگه بده معتاد!

آقا:

معتاد؟ / جدی/ من معتاد نیستم! سیگار هم نمی کشم

خانم1:

تو گفتی منم باورم شد! قیافه ات نشون میده معتاد تزریقی هستی!

آقا:

چی، معتاد تزریقی؟جل الخالق، معتاد دودی شنیده بودیم، اینو دیگه نشنیده بودیم! / جدی/ خانم محترم، اینی که گفتی، خداروشکر هنوز به شهر ما نرسیده!

خانم1:

هوم، میرسه، نگران نباش! حالام برو کنار، حنات دیگه برای کسی رنگ نداره! گفتم که این کارها دیگه قدیمی شده! برو کنار، وگرنه پلیس رو خبر می کنم

آقا:

پلیس؟ پلیس واسه چی؟

خانم1:

واسه خاطر گدایی، مزاحمت، کلاهبرداری و شیادی!

آقا:

خانم، بچه ام مریضه! گفتم که مال شهرستانم! پول کم اوردم!

خانم1:

بگو از شهرستان برات کارت به کارت کنند! دروغگوی کلاهبردار!

/ صدای قدم ها/

آقا:

/ با خودش/ همه جور خلاف کار بودم و خودم نمی دونستم... خدایا پولای خودم ته کشیده، کسی هم توی قوم و خویش دستش پول نیس برام رفسته،حالا چیکار کنم؟ دخترم، معصومه...

/ موزیک/

آقا:

برداشت دوم

/ صدای وزش باد/+ / صدای قدم ها/

آقا:

/ مردد/ سلام مادر...

پیرزن:

سلام، طبق معمول نسخه دستت گرفتی و از مردم گدایی می کنی؟

آقا:

مادر، من گدا نیستم!

پیرزن:

خب، اگه گدا نیستی، چرا نمیری از جاش کمک بگیری؟

آقا:

جای چی؟

پیرزن:

ببین پسرم، من یه موسسه رو می شناسم مردمیه!با صد تومن، هزار تومن مردم اداره میشه! کارش، کمک به بیمارهای نیازمنده، منم خودم عضوشم! البته برای خودش حساب و کتاب داره

آقا:

راس میگید؟

پیرزن:

دروغم چیه؟ الانم مدارک شناسایی مثل کارت ملی، شناسنامه همراهته؟

آقا:

/ خوشحال/ آره...آره.... هم برای خودم، هم برای زن و دخترم رو! تعهد میدم رسیدم شهرستان، پولشونو پس بدم!

پیرزن:

خب، حالا همراه من بیا تا اون موسسه رو نشونت بدم، همین بغله!

آقا:

ای خدا خیرت بده مادر...

/ صدای قدم ها/

/ موزیک/

آقا:

برداشت آخر

/ موزیک/

پیجر بیمارستان:

دکتر رحمتی به اتاق عمل.... دکتر رحمتی به اتاق عمل

/ صدای قدم ها/

خانم2:

ها؟ تا حالا کجا بودی؟ دخترمون..الان...

آقا:

نگران نباش زن! همه چیز درست شد

خانم2:

چطور؟ از کسی پول قرض کردی؟ یه خانمه می گفت این روزها محاله کسی به شوهرت کمک کنه!

آقا:

نه...نه.... از کسی پول قرض نکردم

خانم2:

پس از کجا اوردی؟

آقا:

از یه جایی بهم کمک کردند! هر وقت برگشتیم شهرمون، هم پولشونو پس میدم، هم منم هرماه بهشون کمک می کنم

خانم2:

خدا خیرشون بده

آقا:

حالام بریم...بریم تا حال دخترمون بدتر از این نشده، با صندوق بیمارستان حساب و کتاب کنیم

خانم2:

بریم...

/ صدای قدم ها/

/ موزیک/

 


93/6/31::: 11:31 ع
نظر()
  
  

چند وقتی است روی یک رمان نوجوان کار می کنم، یکی را هم داده ام به یک انتشارات نام آشنا و منتظر جوابشان هستم که با هم کنار می آییم، یانه!

چه خوبه تعدادی از ویژگی های رمان نوجوان را بررسی کنیم که عبارتند از:

سوژه مورد علاقه‌

نوجوان به اقتضای‌ سنش به برخی موضوعات توجه بیشتری‌ نشان می‌دهد. روابط عاطفی حسادت، رقابت‌های درسی، ورزشی و هنری، اختلاف طبقاتی‌ و درگیری با والدین‌ از آن جمله است.

کشمکش داستانی

شروع خوب‌ و پرهیجان‌ و داستان گیرا‌ و پرماجرا‌ و به اصطلاح سینماگران‌ اکشن که بتوانند‌ خواننده را درگیر کنند‌، مورد علاقه نوجوان است‌. نوجوان حوصله خواننده حرفه‌ای و بزرگسال را ندارد‌ که بخواهد داستان‌ را تا پایان بخواند، چنان‌چه‌ داستانی در همان ابتدا او را جذب نکند به کناری می‌گذارد.

شخصیت‌های جذاب

نوجوان‌ به دنبال الگو‌گرفتن از دیگران است،‌ به همین دلیل‌ شخصیت‌های جذاب، پرخون، واقعی و اکتیو او را به سوی خود می‌کشد و با آن همذات‌پنداری می‌کند‌. در این میان شخصیت‌های مثبت یا منفی تفاوتی‌ ندارند و چه‌بسا اگر شخصیت منفی در داستان باور‌پذیر‌تر باشد‌ جذب این شخصیت‌ شود.

اوج و فرود

تعلیق و اوج و فرود‌های پی‌درپی‌ نوجوان را با داستان همراه می‌کند و هر قدر‌ این اوج و فرود‌ها،‌ شیوایی نثر داستان،‌ کوتاهی جملات و گزاره‌ها ‌‌و پرهیز ار کاربرد واژگان‌ مغلق و مهجور برای خوانندگان‌ نوجوان کمتر باشد که از دایره واژگانی کمتری نسبت به خوانندگان بزرگسال برخوردارند‌، به سرعتِ خوانش آن کمک کرده‌ و باعث اشتیاق‌ در پیگیری داستان می‌شود.

دست‌کم نگرفتن مخاطب

نوجوان همواره خود را جای بزرگسالان می‌گذارد و از این‌که با او مانند کودکان بزرگ‌شده‌ برخورد کنند، دلخور است‌. مواردی مانند نام داستان، انتخاب قلم و فونت‌، ‌اندازه و قطع،‌ روی جلد ‌‌و آن‌چه در کل به آماده‌سازی کتاب مربوط است، همه در جذب خواننده نوجوان موثر است.

روایت بی‌طرفانه

در بسیاری از داستان‌های کودکان‌ برای آن‌که خواننده پیام داستان را دریافت کند نویسنده نتیجه‌گیری کرده و خواننده را بلاتکلیف‌ رها نمی‌کند . گرچه در خصوص نتیجه‌گیری و پیام‌دادن در داستان‌های کودکان هم دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد، اما در داستان‌های نوجوانان بایستی از آن پرهیز کرد؛ چراکه نوجوان مایل نیست‌ او را کودک فرض کرده و راه را به او نشان دهند و مثلاً در رمان به او پند داده و نتیجه اخلاقی گرفته شود.

 


93/6/25::: 10:12 ع
نظر()
  
  

(سال 91، طرح قرآنی 1446 و کلیپی که بارهاپخش شد.)

1ـ بیمارستان ـ شب ـ داخلی

 تصویر در نمایی عمومی به صورت کج و معوج در اتاق و بالای سر بیمار و پزشکان حاضر، سمت جلو حرکت می کند .پیرزنی روی تخت بیمارستان افتاده. چند پزشک زن و مرد با شوک قلبی تلاش می کنند تا وی را به حالت عادی برگردانند. تصویر بسته از صفحه ی مانیتور که خط ضربان قلب بیمار به صورت خطرناکی، بیشتر حرکت افقی دارد. تصویر بسته از صورت یکی از پزشکان که عرق کرده و با نگرانی بقیه را نگاه می کند.

(در این بخش صدای آژیر دستگاه ضربان سنج می آید.)

2ـ خانه ـ  شب ـ داخلی

در کادری بسته که نیمه تاریک است، دختر نوجوانی هراسان و عرق ریزان ( رو به تصویر ) از خواب می پرد. نفس نفس می زند و از نگاه او آنطرف پنجره را می بینیم که ماه پشت پرده، نور کمرنگی دارد.

(در این بخش صدای شکستن شیشه می آید و به دنبالش صدای نفس نفس زدن دختر نوجوان)

 

3ـ همان خانه، روز و داخلی ؛ در نمایی عمومی از پذیرایی، زن و مردی داخل می شوند. همزمان ما دختر نوجوانی را می بینیم که چادر گلدار به سر،پشت به پنجره ، نگران و پرسشگرانه آن دو را نگاه می کند.

زن به دختر نوجوان لبخند می زند و سرش را به علامت شکرگویی بالا می برد. دختر نوجوان ، رو به جلو از کادر بیرون می رود.

( در این بخش صدای ضربان قلب به صورت شدید شنیده می شود.)

در همان پذیرایی و در نمایی بسته از تلویزیون ، تیزر مسابقه ی قرآنی روی آن نقش بسته و همزمان نور اتاق روشن تر می شود. تصویر بسته از صورت دختر نوجوان که لبخند می زند و در نمایی بسته دست او را می بینیم که گوشی تلفن همراه دارد. دختر نوجوان، پشت به تصویر نیمه بسته سمت قرآنی که روی رحلی بر روی سجاده ای باز است ،می رود. صورت دختر نوجوان در نمای بسته نورانی است.

( این بخش سکوت است و هیچ صدایی شنیده نمی شود؛ حالتی مثل فروکش کردن هیجان و اضطراب. ( یا می تواند قرائت قرآن و انتخاب آیه ای درباب آرامش دادن قرآن باشد و....)

4ـ بیمارستان ـ روز ـ داخلی

تصویر از گل تازه ای که در گلدان است، جدا شده و ما در نمایی عمومی اتاق را می بینیم که عده ای اطراف پیرزن که حالا حالش خوب شده، ایستاده اند و ذوق زده نگاهش می کنند. در میان جمع دختر نوجوان هم هست که چشمانش را بسته و با لبخند برای پیرزن چیزهایی از حفظ می خواند. مقابل پیرزن که روی تخت نشسته، قرآنی باز است و او در حالیکه سرش را به علامت تأیید تکان می دهد، لبخندزنان به آن نگاه می کند.

( در این بخش صدای ضربان قلب به صورت عادی است.)

تصویر از جمع کنده شده و سمت پنجره زوم می کند و همزمان نور سفیدی داخل اتاق می ریزد.

( در این بخش صدایشر شر آب و  جیک جیک چند پرنده تصویر را پر می کند.)


93/6/17::: 9:39 ع
نظر()
  
  

آقا اسی ( 35 ساله،دست و پا چلفت با عینک ته استکانی به چشم و کارگر تنها حمام محله که مشتری زیادی هم ندارد. ) بعد از نجات معجزه آسا از یک مسمومیت خطرناک و کشنده، قصد دارد در همان بیمارستان، عامل این کار را پیدا کند و بداند علت این کارش چه بوده. اما پزشک معالج مانع شده و می گوید بهتر است در آن شرایط که او دائم بالا می آورد،این کار مهم را برای بعد از مرخصی از بیمارستان بگذارد.اسی از بیمارستان مرخص می شود و هر چند همراه صدیقه ( 32 ساله، زود باور و ساده لوح و کمی هم وسواسی و معتقد به جادو و جنبل که تند تند حرف می زند و به اسی امان حرف زدن نمی دهد. ) در طبقه ی اول خانه ی کلنگی پدرزنش زندگی می کند، اما تحت تأثیر حرف های تنها خواهرش ، رباب ( 28 ساله و دارای دیپلم که همراه مادر بیمارشان در خانه ی کلنگی و کوچک پدری شان زندگی می کند و از این که عروسشان مدرک تحصیلی سیکل دارد، از همان ابتدا با صدیقه مشکل دارد. ) متوجه می شود عامل این حادثه زنش است. پس تصمیم می گیرد او را طلاق بدهد که این زن قاتل دیگر به دردش نمی خورد.اما صدیقه که دو هفته قبل تنها دوستش، ثریا ازدواج کرده و به شهرستان رفته، در برابر تصمیم آقا اسی که پس از سال ها زندگی مشترک ،به یکباره آدمی جدی شده، تمام گناه ها را گردن ثریا می اندازد که چطور وی را به خاطر بچه دار نشدن پیش یک رمال برد و آن رمال بعد از گرفتن تمامی پس اندازش، جوشانده ای را به وی داد تا به خورد آقااسی بدهد و بعد این اتفاق افتاد. هر چند صدیقه از کرده ی خود پشیمان است و مادرش، مریم خانم ( 60 ساله، خونسرد و منطقی که در زندگی علاوه بر نگرانی برای پسرسربازش، احمد که در سیستان و بلوچستان خدمت می کند، نگران بچه دار نشدن صدیقه هم هست. ) ناراحت است و پدرش، اوس عباس ( 65 ساله و بازنشسته ی شهرداری و کمی هم جوشی ) در آن شرایط موقتاً حق را به اسی می دهد و مریم خانم بابت این اتفاق دور از چشم اوس عباس از او عذرخواهی می کند، اما اسی که کم آوردن خانواده ی زنش در برابر خود را باور نمی کند،همچنان بر تصمیم خود پافشاری می کند و قصد دارد صدیقه را طلاق بدهد و البته در این بین رباب او را مجاب می کند که تصمیمش کاملاً منطقی است. اسی وسایل شخصی خود را جمع می کند که به خانه ی پدری اش برود و زمانی که صدیقه همه ی درها را به روی خوش بسته می بیند،طبق پیشنهاد مریم خانم که معتقد است شوهر خوب و ساده ای مثل اسی دیگر گیرش نمی آید، با راهنمایی مخفیانه ی او ،اسی را برای منصرف کردن ازتصمیم خود، با مهریه اش که دویست سکه ی طلاست، تهدید می کند و می گوید تا آخرین سکه را نگیرد، او را رها نخواهد کرد. با این تهدید جدی اسی عقب نشینی می کند.ولی رباب این تهدید صدیقه را جدی نمی گیرد و به اسی می گوید مرد؛ آنهم یک مرد دیپلمه مثل او که یک شبه روشنفکر است، نباید از این تهدیدات بترسد و از طرفی قانون هزاران راه دررو دارد. اسی مردد است چکار کند و سرانجام طبق نظر صاحب کارش،حاج علی ( 60 ساله که آدمی منطقی و مذهبی است ) متقاعد شده و کاملاً از گفته ی خود عقب نشینی می کند که در آن شرایط نمی تواند از عهده ی یک سکه بربیاید، دیگر چه برسد به دویست سکه!

با این عقب نشینی اسی و ظاهراً اقرارش به این که زندگی را دوست دارد و خانه ی اوس عباس آخرین پناهگاه اوست، صدیقه خوشحال می شود و این خوب شدن را حاصل جوشانده هایی می داند که قبلاً در غذای اسی ریخته است. مریم خانم هم خوشحال می شود که بالاخره همفکری زنانه مشکل را برطرف کرد.اما اوس عباس که از همان ابتدا اسی را وصله ی تن خودشان نمی دانست و عاشق شدن ناگهانی صدیقه کار دستشان داد، می گوید این یک عقب نشینی موقتی است و اسی مثل یک مار زخم خورده، سرانجام زهر خودش را خواهد ریخت. هر چند مریم خانم و صدیقه حرف او جدی نمی گیرند، ولی حق با اوس عباس است، زیرا اسی پنهانی به رباب می گوید این آرام شدنش یک حرکت تاکتیکی است و هر طوری شده از شرّ این زن خرافاتی و ساده لوح خلاص خواهد شد. هر چند مادربیمارشان، با ایما و اشاره به آنها می فهماند صدیقه زن خوبی است و  تمام این کارها را به خاطر بچه دارشدنشان کرده، اما اسی و رباب بر سر حرف خودشان هستند.

یک روز که اسی در حمام مشغول کار است، از زبان دو مشتری می شنود که یکی از آنها می گوید کاری کرده تا همسرش خودش تقاضای طلاق داده و بدون گرفتن مهریه اش او را ترک کرده و به خانه ی پدرش رفته است. اسی چگونگی این اتفاق را می پرسد و آن مرد می گوید آنقدر بد اخلاقی درآورده تا سرانجام همسرش در برابر او کم آورده است. فکری به ذهن اسی می زند؛ فکرش را تلفنی با رباب درمیان می گذارد، رباب می گوید چه خوب است او هم بداخلاق شود.بعد هم تشویقش می کند. اسی جوانب بد اخلاقی اش را می سنجد و دور از چشم حاج علی که از حمام بیرون رفته،ادای آدم های بد اخلاق را جلوی آینه در می آورد. مقداری روغن سیاه به صورتش می زند تا خشن به نظر بیاید.از نظر خودش خوب است و همان روز، وقتی می بیند مریم خانم و اوس عباس در خانه نیستند، بهانه ای آورده و بد اخلاق می شود،داد می زند و ظرف می شکند، اما بر خلاف تصورش، صدیقه نه تنها از او نمی ترسد، بلکه این کارش را نوعی شوخی بی مزه می داند که برای به دست آوردن دل او انجام می دهد. اسی با این برخورد همسرش مستأصل است چکار کند.تلفنی و دور از چشم صدیقه که بیرون رفته، باز از رباب کمک می خواهد، او هم می گوید باید با صدای بلندتری فریاد بزند، درست مثل آقاجان. اسی هم این کار را می کند. غافل از این که در آن لحظه اوس عباس به خانه آمده و با شنیدن فریادهای اسی، با او برخورد جدی کرده و تهدیدش می کند نه تنها از خانه اش بیرونش می کند، بلکه بلایی سرش می آورد که تا آخر عمر به خاطر عدم توانایی در پرداخت مهریه، در زندان بماند.این برخورد تند اوس عباس، باعث خوشحالی صدیقه شده و سرکوفت زدن های رباب را هم به دنبال دارد؛ چنانچه رباب در خانه شان آمده و با صدیقه بگومگو می کند که با دخالت به موقع مریم خانم قضیه تمام می شود. اما این پایان کار اسی نیست. حاج علی که در حمام متوجه تلاش او برای یافتن راهی برای اذیت زنش شده و از پیرمردهای بداخلاق که مشتری حمام هستند، راه و رسم این کار را می پرسد، وی را نصیحت می کند که به زندگی اش بچسبد.اما اسی می گوید زندگی که زن از مرد نمی ترسد و از همه بدتر در آن بچه ای حضور ندارد، زندگی نیست. اسی در خانه با صدیقه کمتر حرف می زند. مریم خانم به او حق می دهد که تا مدت ها به خاطر قضیه ی مسمومیت از صدیقه ناراحت باشد. این سفارش های مریم خانم برای صدیقه که حالا ثریا را از دست داده ئ تنها پناهگاهش مادرش شده، موثر است و او تا می تواند تلاش می کند که اسی قضیه ی مسمومیت را فراموش کند. اما در این کار کمتر موفق می شود. تا این که اسی باز اتفاقی از یک مشتری می شنود که برای یکی تعریف می کند، یک نفر آنقدر خلاف بازی درآورده که زنش عاصی شده و قهر کرده و رفته خانه ی پدرش. شنیدن این حرف ها برای اسی جالب است. اما او که راه خلاف کار شدن را نمی داند. باز مثل همیشه و تلفنی و دور از چشم حاج علی،این موضوع را با رباب مطرح می کند. اما او بر خلاف اسی معتقد است خلاف کار شدن راحت است؛ منتهی کمی جرأت می خواهد و کافی است او چند ساعت در قهوه خانه ها گشتی بزند و یک نفر را پیدا کند که اهل این کار باشد. اسی از حاج علی اجازه می گیرد و یک سر می رود به قهوه خانه ای که شلوغ است. او مشتری ها را بررسی می کند و در خیال خودش هر کدام از آنها را در خلافی خبره می داند. ولی متوجه می شود یکی از آنها با رفتاری مشکوک به پستوی پشت قهوه خانه رفت. اسی هم دنبالش می رود و  زمانی که به خودش می آید، خود را در محاصره ی مأموران می بیند.اسی به جرم واسطه ی فروش مواد مخدر بودن بازداشت می شود و در همان یک شبی که در بازداشتگاه است، از طریق یکی از بازداشت شده ها، بهروز کفتر آدرس یک خلاف کار را می گیرد که در به در به دنبال یک وردست است؛ آن خلاف کار پیر، نامش تیمور قرقی است که یک زمانی برای خودش خلاف کار بزرگی بوده و حتی برایش حکم تیرهم گذاشته بودند، اما حالا هم پیر شده و هم بد شانس و کمتر کسی حاضر است با او همکاری کند. پس برای امرارمعاش به دزدی پستی مثل قالپاق دزدی روی آورده.اسی مردد است بعد از آزادی از زندان با این خلاف کار پیر و بد شانس همکاری کند یا نه؟ فردای آن روز،اوس عباس سند می آورد تا اسی را آزاد کند.اما معلوم می شود اشتباهی او را گرفته بودند. با این اتفاق صدیقه هیچ باورش نمی شود شوهرش یک خلاف کار بوده باشد. مریم خانم از این که او در دام کارهای خلاف افتاده، ناراحت است، اما اوس عباس اسی را بی عرضه تر از آن می داند که خلاف کند؛تمسخری که اسی را سرلجبازی آورده تاهرطوری شده عرضه اش را به رخ همه بکشد. بنابراین سراغ تیمورقرقی می رود؛ پیرمردی 65 ساله و لاغر اندام که در خانه ای خرابه زندگی می کند، زن و فرزندی ندارد و تنها افتخارش صورت پر از زخم است که هر کدام از زخم ها یادگار یک حادثه و درگیری بزرگ می باشد. او ابتدا از این که اسی را به عنوان دستیار قبول کند،ابا دارد و مدعی است هنوز آنقدرها بیچاره نشده که بیاید و آدمی مثل اسی را به عنوان دستیار قبول کند که تا به حال با چاقو روی صورت کسی خراشی هم نیانداخته. اما زمانی که اصرار و حتی کتک  خوردن اسی را از خود می بیند، قبول می کند. اما به یک شرط؛ اسی باید با تیمور قرقی عهد و پیمان ببندد و لازمه اش با دست خونی قول دادن است. اسی از چاقو و خون می ترسد، اما تیمورقرقی می گوید آغاز کارشان با خون و چاقوست. اسی قصد دارد از دست تیمور قرقی فرار کند، ولی او مانع شده و می گوید چون آگاه به اسرارکارش شده، پس باید این پیمان را امضا کند. گریز و فرار اسی و تیمورقرقی در خرابه های خانه و پشت بام ادامه دارد و سرآخر این کار، گیر افتادن اسی و بریدن دستش است.

صدیقه باورش نمی شود شوهرش به عمد دستش را بریده باشد و این حادثه را یک حادثه در حمام می داند. اما اسی دلیل می آورد او به قصد دست خود را بریده،سرانجام صدیقه قبول می کند و خوشحال است از این که بالاخره در کارهای شوهرش جدیت جاری شده.اسی این اتفاق را اولین قدم برای خلاف کار شدنش می داند که پس از آن،مأموران در مقابل خانه شان صف می کشند. پس بهتر است تا بیش از آن آبروریزی نشده، به صورت توافقی از هم جدا شوند.اما بر خلاف انتظار اسی، صدیقه می گوید تازه تحت تأثیر حرف های مادرش فهمیده اسی چقدر شوهر خوبی است و از طرفی او به دنبال زندگی پر از هیجان است که این زندگی در حال هیجان آنها با آمدن یک فرزند شیرین تر خواهد شد. این ساده انگاری صدیقه و جدی نگرفتن کارهای اسی، باعث می شود تا او در تصمیم به خلاف کار شدنش جدی تر باشد و هر زمان حاج علی در حمام نیست، در حمام را بسته و لحظه ای تماس حضوری و یا تلفنی با تیمورقرقی را رها نکند و تیمورقرقی هم می گوید برای یک کار بزرگ بهتر است صبر کند.زمانی که حاج علی از طریق کسبه ی محل متوجه این کار اسی می شود، او را تهدید می کند اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، او حمام را تعطیل کرده و زمین آنجا را می فروشد. با این تهدیدات، اسی کمی عقب نشینی می کند و دنبال تیمورقرقی نمی رود . اما در خانه ژست آدم های خلاف کار را می گیرد؛ دستمال دور دست می پیچد، با لحن کوچه بازاری حرف می زند. صدیقه با تماشای این صحنه ها ذوق می کند که عصبانیت اسی را به دنبال دارد. اما رباب به اسی می گوید گول کارهای صدیقه را نخورد.تیمورقرقی سراغ اسی می آید و می گوید چون هوشنگ خان ( سردسته ی خلاف کارهای  ناحیه ی آنها ) شنیده تیمورقرقی یک وردست جوان پیدا کرده، پس سفارش یک کار خوب را به او داده است؛ شر خر شدن و از یک بدهکار اندک پولی را طلب کردن. اسی می گوید او تنها می تواند شب ها دنبال کارهای خلاف برود، آخر او عاشق تاریکی است و در ظلمت شب، میزان خشونت و سنگدلی اش زیادتر می شود. تیمورقرقی قبول می کند و هر دو شب هنگام سراغ فرد بدهکار می روند. پرسان پرسان پیدایش می کنند و زمانی که او از فردبدهکار که پیرمرد فرتوتی است، می خواهد برای تسویه حساب کپی چکی که در دست آنهاست، بیرون بیاید، به جای یک نفر، چند جوان قوی هیکل بیرون می آیند و آن دو را حسابی کتک می زنند. زمانی که اسی با سر و صورت خونی داخل خانه می شود، صدیقه می ترسد و غش می کند، اما با آن حال زمانی که به کمک اسی به هوش می آید، شوهرش را مداوا می کند. هر چند اسی از این کار صدیقه خوشش می آید و اندکی احساس خوش بختی می کند، رباب با شنیدن شرح این حادثه و علاقه مندی اسی برای کوتاه آمدن در برابر صدیقه، به او می گویداین کار صدیقه نوعی فریب زنانه است. با این حرف رباب، اسی مصمم می شود به کار خلاف؛ آنهم همراه تیمورقرقی با جدیت بیشتری ادامه دهد.

در حمام اسی حواسش به کار نیست و نظافت به خوبی رعایت نمی شود.حاج علی باز او را تهدید می کند اگر وضعیت این طور ادامه یابد، او تنها حمام محله را خواهد فروخت. اسی اندکی به خودش آمده و دل به کار می دهد تا این که تیمور قرقی با او تماس می گیرد و می گوید بعد از رایزنی های زیاد و به دست آوردن دل هوشنگ خان،یک کار خوب و نان و آب دار از او سفارش گرفته،اما به خاطر مسائل امنیتی نمی تواند آن را پشت تلفن بازگو کند.اسی تردید دارد همراه تیمورقرقی برود، یا نه. تا این که تماس رباب و قوت دل دادن او باعث می شود اسی برای آخرین بار هم شده به دنبال کار خلاف برود. او در خانه با تماس تلفنی و به عمد در حضور صدیقه جزئیات آن کار را پرس و جو می کند و تنها جوابی که از تیمورقرقی می شنود، آن است این کار خیلی خطرناک است و در صورت گیر افتادن، مجازاتش اعدام است. صدیقه که گفت و گوی اسی را شنیده، به او می گوید هیجان کافی است و  دیگر دست از این کارهایش بردارد.این التماس و جدی گرفتن کارهای اسی، برایش خوشایند است و در تنهایی ذوق زده می شود. اما با این حال، خودش را نمی بازد و می گوید او ناخواسته در راه خلاف افتاده و دیگر راه بازگشتی نیست. صدیقه که از طریق پدرش فهمیده، هدف اسی ازاین کارهاچیست، باز او را تهدید می کند که از مهریه اش کوتاه نمی آید. همان شب صدیقه همه چیز را با نگرانی برای پدر و مادرش تعریف می کند؛ مریم خانم مضطرب است و شک ندارد اسی با این کارهایش خود را توی دردسر بزرگی خواهد انداخت. اما اوس عباس به زن و دخترش دلداری می دهد که اسی بی عرضه تر از آن است که آنها او را این قدر جدی گرفته اند.

بعد از چندبار تماس تلفنی و جا عوض کردن، سرانجام تیمورقرقی سر قرار می آید و به اسی می گوید آن کاری که سفارش گرفته، کشتن یک نفر است. اسی می ترسد و عقب نشینی می کند. اما تیمورقرقی به او می گوید قاتل همان مقتول است که قصد کشتن خود را دارد و آنها فقط به او در این کار کمک می کنند. اسی نمی تواند با این موضوع کنار بیاید؛ آخر او به همه نوع خلافی فکر کرده، جز کشتن آدم.تیمورقرقی التماس می کند با او همکاری کرده تا این آخرین فرصت را از دست ندهد.اسی از تیمور قرقی فرصت فکر کردن می گیرد و او هم به خاطر اورژانسی بودن پروژه،یک روز فرصت می دهد. هر چند در خانه، صدیقه به اسی محبت می کند و غذای خوبی هم برایش پخته، اما او در فکر است و در خودش نوعی هیجان همراه با اضطراب را حس می کند که طبق نظر مریم خانم، تمام این هیجانات به خاطر محبت کردن صدیقه است. اما اسی نیمه شب از خواب می پرد و از قتل حرف می زند. ولی بر خلاف انتظارش، صدیقه رفتار او را جدی نمی گیرد و تنها جوشانده ی آرامش بخش به او می خوراند.همین جدی نگرفتن های صدیقه، باعث عصبانیت اسی و مصمم شدن او برای قبول پیشنهاد تیمورقرقی می شود.

اسی، نیمه شب قصد بیرون رفتن از خانه را دارد که صدیقه مانعش شده و در را قفل می کند. اما این در را قفل کردن هم نمی تواند مانع خروج اسی شود، او که به صدیقه می گوید دلش می خواست توافقی از هم جدا شوند. اما نشد. حالا هم برای قتل می رود و شاید برای همیشه برنگردد، پس بهتر است او به فکر زندگی اش باشد. صدیقه التماس می کند و اسی که تماشای التماس های صدیقه برایش جالب است،می گوید از آن زمان که او در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرده، همه چیز برایش تمام شده است. اسی بیرون می رود و صدیقه از پدرش می خواهد او را تعقیب کند. اوس عباس که از آن همه جدی گرفتن اسی، عصبانی شده،به ناچاربا موتورگازی اش اسی را تعقیب می کند و متوجه می شود وی همراه تیمورقرقی، سوار بر یک موتور گازی خراب تر از موتور او ـ موتور تیمورقرقی ـ به سوی محله ای می روند. تعقیب و گریز نامحسوس ادامه دارد، اما در یک کوچه ی تاریک او هر دوی آنها را گم می کند. تیمور قرقی و اسی، طبق آدرسی که دارند وارد خانه ای تاریک می شوند. جوانی، کامران (30 ساله و آشفته حال که تنها زندگی می کند و کارمند است و دچار آشفتگی روحی شده ) منتظر آنهاست، او بعد از این که با دیدن کارت شناسایی آنها از هویت هردوشان مطمئن می شود،از تیمورقرقی و اسی می خواهد هرچه سریع تر و بدون درد و خونریزی به زندگی اش خاتمه دهند.. زمانی که اسی علت خودکشی کامران را از او می پرسد، جواب می دهد سال ها پیش عاشق دختری بوده و آن دختر بعد از ازدواج به خارج از کشور رفته است. در این مدت او با خودش کلنجار رفته و حالا به نتیجه رسیده است.اسی به او حق می دهد که خودکشی کند. با طنابی که تیمور قرقی همراه خود آورده، همه چیز برای خودکشی کامران آماده است. او با زندگی وداع می کند.اما طناب کهنه و پوسیده است و هر بار که کامران را با آن بالا می کشند، پاره می شود. آنها به کامران می گویند منتظر باشد تا اسی برود و طناب نو بخرد، ولی دیدن اوس عباس توسط اسی،همه چیز را خراب می کند. کامران از آنها می خواهد فردا بیایند. اما تیمورقرقی می گویدبا این اتفاق، عملیات لو رفته و بهتر است تا اطلاع ثانوی تعطیل شود. بعد تیمورقرقی و اسی هم بدون آن که اوس عباس آنها را ببیند، از آن محل فرار می کنند. اسی نیمه های شب به خانه می آید. هراسان است. اما منتظر بودن صدیقه برایش جالب است که با جوشانده ی مخصوصی در انتظار اوست. اسی خودش را در برابر صدیقه می بازد و می خواهد دست از لجبازی بردارد، اما حضور اوس عباس و تهدیدکردن دامادخلافکار و آدم کشش همه چیز را خراب می کند.

اسی از این که چرا علیرغم آن همه تلاش، هنوز نتوانسته یک خلاف کار درست و حسابی شود و صدیقه برای همیشه ترکش کند، ناراحت است و از او ناراحت تر تیمورقرقی است که خودش را یک خلاف کار بدشانس می داند که حضور جوانی مثل اسی هم نتوانسته به این بدشانسی اش خاتمه بدهد.اسی در حمام حوصله ی کار کردن ندارد و حاج علی هم که نبودن مشتری را مضاعف بر این بی حوصله شدن اسی می داند ،می گوید برای حمام فکرهایی دارد.این فکرهای پنهانی حاج علی برای حمام و سرکوفت زدن های تلفنی رباب که می گوید صدیقه حق دارد اسی را یک بی عرضه بداند،  او را عاصی تر می کند تا به دنبال راهی برای نشان دادن توان خود باشد. البته در این میان صدیقه خوشحال است و به مریم خانم می گوید اسی تمام این کارها را برای جلب رضایت او می کند تا مردانگی اش را نشانش بدهد. مریم خانم هم به ظاهر قبول می کند، اما در کنار نگرانی برای پسرش، احمد که در سیستان و بلوچستان سرباز است، نگران است که سرانجام تنها دخترش هم چه خواهد شد. اوس عباس هم از این که دخترش این همه ساده لوح است، حرص می خورد.

اسی در حمام بیکار نشسته که تیمورقرقی تماس می گیرد و می گوید این بار خودش تصمیم به کاری بزرگ گرفته تا برای همیشه از آن زندگی نکبتی خلاص شود. اسی قبول نمی کند و تیمورقرقی اصرار می کند که آن یک دفعه را تنهایش نگذارد. اسی به ناچار سر قرار می رود و تیمور قرقی به او می گوید نقشه ی یک سرقت بزرگ را دارد؛ سرقت از یک بانک که بدجوری حواس او را به خود جلب کرده! اما اسی که با دزدی میانه ای ندارد، قبول نمی کند. تیمور قرقی وقتی امتناع اسی را می بیند، به او می گوید از همان ابتدامی دانسته او بی عرضه است و همان بهتر با آن زن ساده لوح و خرافاتی اش سر کند. این برخورد بد تیمورقرقی، اسی را چنان تحت تأثیر می گذارد که به او قول می دهد ظرف چند روز آینده، عکس پلاک دارش را که در زندان انداخته اند، برایش ارسال خواهد کرد. اما تیمورقرقی حرف او را باور نمی کند و می گوید خودش به تنهایی این کار را خواهد کرد. اسی برای این که پایش به کلانتری باز شود و علاوه بر تیمورقرقی،جلوی صدیقه و خانواده اش هم کم نیاورد، در خیابان بدون علت با چند رهگذر یقه به یقه می شود، اما کسی او را باور نمی کند و وی را یک دیوانه ی روان پریش می نامند و حتی چند نفری هم برایش دلسوزی می کنند. یا، زمانی که در پارکی، مأموران نیروی انتظامی، چند قاچاقچی خرده فروش را دستگیر می کنند، اسی به میان آنها رفته تا او را هم دستگیر کنند، ولی کسی اعتنایی به وی نمی کند و همه او را یک شهروند محترم می نامند و مأموران می گویند او قاچاقچی نیست، زیرا آنها به خوبی قاچاقچی ها را می شناسند.

با این حوادث و جدی نگرفتن اسی، او یک فرد سرخورده شده است؛ رباب وی بی عرضه می داند و سرکوفت می زند. اما برخلاف انتظار،صدیقه به توصیه ی مریم خانم،به او محبت می کند و از این که شوهری مثل او دارد، به خودش می بالد که چطور سرماه، حقوقی را که از حاج علی گرفته، دو دستی تقدیمش می کند. این محبت کردن صدیقه، با توجه به کارهایی که اسی انجام داده، برایش غیرمنطقی است و همین غیرمنطقی بودن کارهای صدیقه، اسی را عذاب می دهد.در این گیر و دار قرار است تا یک ماه دیگراحمد از سربازی بیاید و اوس عباس می گوید چون احمد تراشکار است،قصد دارد تا موهای سرپسرش بلند نشده،برایش زن بگیرد و به موازات آن اسی احساس می کند دیر یا زود مجبور است خانه را خالی کند.به خانه ی پدری اش هم که نمی تواند برود، هم کوچک است و هم صدیقه و رباب با هم نمی سازند. رباب هم خواستگاری ندارد تا شوهر کند و دنبال زندگی اش برود.پس تنها چاره ای که برایش می ماند جدا شدن از صدیقه است .اما او نمی داند با دویست سکه ی مهریه چطور کنار بیاید.

اسی در حمام بدون مشتری هم حال و حوصله ی کار کردن ندارد و دائم در خودش فرورفته و حاج علی هم که شاهد ناراحتی اوست، فقط دلداری اش می دهد.این دلداری ها برای اسی کافی نیست، او سراغ تیمورقرقی می رود، تا کار را یکسره کند،اما می شنود تیمورقرقی را بعد از یک تعقیب و مراقبت حساب شده به جرم قالپاق دزدی دستگیر کرده اند.

 اسی ناامید است و تمام درها را به روی خودش بسته می بیند؛ از یک طرف روی حرف خودش است و می خواهد از صدیقه جدا شود و از طرفی به خاطر برخوردهای خوب او نمی تواند به خودش بقبولاند که به زندگی اش با صدیقه ادامه ندهد. او یاد کامران می افتد و می خواهد کاری را کند که کامران می خواست بکند. بنابراین سراغ او می رود تا هر دو تایی کار هم را تمام کنند. اما کامران می گوید قصد ندارد خودش را بکشد، چون اتفاقی دختری را در خیابان دیده و خانه اش را شناسایی کرده که خیلی شبیه همان دختری است که چند سال پیش به خارج رفت. اما با این حال حاضر است کار اسی را تمام کند و حتی برای این کار طناب های خوبی هم دارد. اسی این کار را دوئلی ناعادلانه می داند و قبول نمی کند.

رباب و صدیقه همدیگر را در خیابان می بینند. اما صدیقه مشاهده می کند برخلاف دفعات قبل، رباب چندان برخورد بدی با او نکرد. صدیقه این برخورد رباب را به حساب کوتاه آمدن آنها می داند و خوشحال این خبر را به مریم خانم می رساند. مریم خانم خوشحال است و به دخترش می گوید شک ندارد روزهای خوش در انتظار آنهاست. حال صدیقه به هم می خورد و مریم خانم از این حادثه ذوق زده می شود. اما در حمام سرخوردگی اسی را رها نمی کند. او مردد است به زندگی با صدیقه ادامه دهد یا نه؛ صدیقه ای که علیرغم ساده لوح بودن و خرافاتی بودنش، مهربان است و لابد پشت این مهربانی نقشه ای وجود دارد. حاج علی از یک تصمیم بزرگ حرف می زند که قرار است اتفاق بیفتد. اما قبل از آن اتفاق،مریم خانم تلفنی،خبری را به اسی می دهد، به همین زودی پدر می شود، باور کردن این خبر برای اسی سخت است. هنوز هیجان این خبر ادامه دارد که رباب هم تلفنی می گوید خواستگاری برایش می آید، نامش کامران است و یکی از همسایه ها خبر آورده مدتی است خانه شان را زیرنظر دارد و یک جوری هم اسی را می شناسد..در همان حال تلفنی به حاج علی می گویند با آن تصمیم بزرگ موافقت شد.

 اسی منتظر است تا رباب به خانه ی شوهرش برود تا بعد از به دنیا آوردن فرزندشان، او و صدیقه هم به خانه ی پدری شان بروند. حاج علی هم با مشارکت دوستانش، می خواهدحمام را خراب کند تا تبدیل به مجموعه ی استخر و سونا و جکوزی شود و از آنجا که اسی تنها کارگر با وفای او بوده، نظارت بر تمام کارها بر عهده ی او گذاشته می شود، اوس عباس از این که بعد از سال ها فهمیده دامادی مثل اسی دارد، به خودش می بالد.اما علیرغم آشتی رباب و صدیقه، اختلافات پنهان آنها همچنان ادامه دارد و صدیقه برای این که دیگر جلوی رباب کم نیاورد، مقداری کتاب و دفتر خریده تا ضمن سپری شدن دوران بارداری، خودش را برای گرفتن دیپلم و لیسانس آماده کند، غافل از این که اسی هر زمان غذا یا آبی را می خورد، پنهانی آن را بو می کشد تا مبادا باز هم صدیقه چیزخورش کرده و او در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم کند.     

پایان


93/6/14::: 9:21 ع
نظر()
  
  

خانه ـ شب

اتاق. رامین پشت رایانه نشسته و مشغول چت کردن است. تصویر بسته از مانیتور و صدای دکمه ها که این عبارت را رامین در حالیکه زیر لب زمزمه می کند، می نویسد:

          رامین:

          به خدا تنهام... تنهای تنها... تو این خونه یکی نیس باهاش درد دل کنم

تصویر بسته از مانیتور که روی آن این عبارت نوشته می شود:« ژینوس: ناراحت نباش عزیزم... از تنهایی درت میارم... فردا ساعت سه پارک لاله....»

 

پارک ـ روز

رامین کنار درختی ایستاده. ژینوس عینک دودی به چشم به او نزدیک می شود.

          ژینوس:

          ببخشید...آقا رامین؟

          رامین:

              ( کمی دستپاچه) بله؛ شما؟

           ژینوس:

           ژینوس!

 

مقابل یک خانه ـ شب

در تصویر عمومی اتومبیل می ایستد. داخل اتومبیل رامین پشت فرمان است. ژینوس هم کنارش.

          ژینوس:

          من میرم داخل...تو هم یه جای خوب پارک کن و زودی بیا!

در نمایی نیمه بسته از بیرون دیده می شود که ژینوس پیاده می شود. تصویر به طرف اتومبیل حرکت می کند و در نمایی نیمه بسته دیده می شود که رامین زیر لب با خودش حرف می زند.

          رامین:

          تا همین جاش بسته، بهتره برگردم خونه! امانه، بهتره برم تو پارتی و ببینم اونجا چه خبراس.

         هیچ اتفاقی نمی افته؛ آخه من که فرزم و حسابی مواضب خودم هستم!

 

داخل خانه ـ ادامه

موسیقی تندی پخش می شود. تصویر آرام روی دیوارهای اتاق می چرخد و نورهای رنگارنگی می آیند و می روند و سایه های جوانان در حال رقص. از نمایی دور ژینوس لیوانی را می دهد به رامین که روی مبل نشسته است و می آید اینطرف.

در نمایی بسته ژینوس را با مردی می بینیم.

          مرد:

          نه... داره ازت خوشم میاد! خوب بچه های پولدارو می کشی اینجا! حالام این دوستمونو

          مست کردی تا سر فرصت بچه ها حسابی موادیش کنن

          ژینوس:

             (با خنده) خب آقا اسفندیار؛ چه میشه کردکاسبی کاسبی است دیگه! هم شما مشتریاتونو پیدا می

         کنین... هم یکی مثل این رامین از تنهایی درمیاد، از همه مهم تر؛ منم به پورسانتم میرسم

         مرد:

            ( با خنده)پس بگو دردت چیه!

خنده ی هردو و حرکت تصویر به طرف رامین که در حال سر کشیدن لیوان است.

 

شب ـ خانه

رامین روی تخت دراز کشیده. به خودش می پیچد. تصویر بسته از صورت کمی سیاه و شکسته شده اش.او گوشی موبایل را پرتاب می کند روی زمین.

          رامین:

          چرا این لعنتی بهم جواب نمیده؟ پس این مواد چی شد؟

تصویر روی صورت رامین زوم می کند و همزمان با آن تصویر بسته از صورت ژینوس نمایان می شود که بسیار ترسناک است و با خنده می گوید:

          «رامین...بعد از این کاری می کنم که هیچوقت تنها نمونی؛ باید همیشه تو زندگیت یه

          سرگرمی داشته باشی دیگه!»(خنده ی کشدار)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


93/5/26::: 10:38 ص
نظر()